چی شد که داور فوتبال شدم

در آخرین روز از دومین ماه اولین فصل سال 1363 در بیمارستان ایرانمهر متولد شدم،پدرم از بچه های چهار راه حسابی تجریش و مادرم  از اهالی حصاربوعلی نیاوران هستند،(البته اصالتآ جد ّپدری بنده یزدی می باشد و  پسوند فامیلی ما سانیج ، شهری خوش آب و هوا و کوهستانی در استان یزد محسوب میشه)سارا خواهرم هم از فروردین 74 به جمع ما پیوست.من و خانواده بخاطر کسب و کار پدر در کرج زندگی کردیم.

از همان دوران کودکی علاقه زیادی به ورزش به ویژه فوتبال داشتم.کلاس اول راهنمایی مدرسه نبوِّت جهانشهر کرج یک معلّم ورزش داشتیم به نام آقای یمینی،اون موقع رئیس کمیته داوران کرج بود.هر وقت که تیم ما بازی نداشت من رو بعنوان داور انتخاب میکرد و من هم بقدری جدّی داوری میکردم که بعضی وقت ها که داور وای نمیستادم،صدای همه بلند میشد و به آقای یمینی میگفتن " آقا ، دهقانی وایسه داور". همیشه در مسابقاتی که از تلویزیون می دیدم یک نیم نگاهی هم به فردی که بازی رو داوری می کرد داشتم و شخصیتش و کارایی که انجام میداد برام جالب بود.

اواسط دوران دبیرستان بخاطر مشکلات شدید مالی که یکدفعه گریبانگیر خانواده ما شد مجبور شدیم که برگردیم تهران.و من تابستان رو در منزل پدربزرگم (مادری) گذروندم که سرآغاز زندگی حرفه ای من شد.

سال 1381 من 17ساله بودم،منزل پدربزرگم در کوچه قنات شمالی منطقه نیاوران واقع شده، انتهای این کوچه ورزشگاهی هست بنام شهدای نیاوران،ی زمین خاکی 7نفره که از اوون زمینهای قدیمی با قدمت 40ساله بود،البته الان تبدیل به زمین چمن مصنوعی شده. من در تیم فوتبال نیاوران تمرین میکردم.مربی تیم نیاوران آقای سید رسول(ابوالفضل)جوزی بود.از اون مربی های قدیمی و بازیکن ساز.هرسال تابستان یک تورنمنت در زمین نیاوران برگزار میشد به نام "جام علی بن موسی الرضا" صبح ها نونهالان جوانان و عصرها رده سنی بزرگسالان باهم بازی میکردند،شاید در حدود 25تا تیم در مجموع می شدند.غروبها که تیمهای بزرگسالان بازی داشتند،کنار زمین از تماشاچی غلغله میشد.داوری بازیها رو معمولآ مربی ها و بزرگترها بعهده میگرفتن، کمک داورها هم از جوانترها و بازیکنان انتخاب میشدند!!بازیها کدخدا منشانه اداره میشد. من خیلی دوست داشتم که به عنوان کمک داور این مسابقات انجام وظیفه کنم،حداقل در بازیهای صبح که نونهالان و جوانان بازی می کردند.ولی هر دفعه که به آقا رسول میگفتم میگفت: "نه بچه جان خراب میکنی تیمها میریزند بهم".

خلاصه این حسرت کمک داوری بازیهای جام علی بن موسی الرضا روی دلم مونده بود که یکمرتبه یک اتّفاق مسیر زندگی من رو تغییر داد.کلید ورزشگاه که شامل رختکن ها،دفتر و درب ورودی مجموعه میشد دست یکی از بستگان نزدیک آقا رسول بود،پسری تقریبآ همسن خودم که خونشون نزدیک زمین قرار داشت.یک روز عصر اومد و گفت دایی من فردا صبح باید برم جایی نمیتونم بیام،آقا رسول به علی خواهرزاده اش گفت:علی تو فردا بیا در رو باز کن، اونم گفت که نمیتونه.آقا رسول ناراحت شد و گفت پس کی بیاد در رو واسه تیم ها باز کنه؟ منم گفتم آقا کلید رو بده من،منم که نزدیکم به اینجا.گفت: مطمئنی؟ فردا 9:30 صبح بازیه نیام ببینم که همه پشت در وایسادن و تو هم خوابت برده. گفتم: نه آقا رسول خیالت راحت. کلید و گرفتم و اومدم خونه، ی نقشه حسابی واسه فردا کشیدم.

روز بعد 5 صبح از خواب پاشدم رفتم سمت زمین، فرغون برداشتم داخلش پودر گچ ریختم و شروع کردم زمین رو خط کشی کردن. یکساعتی طول کشید.7 نشده بود که من شروع کردم به آبپاشی زمین(آخه زمین خاکی رو واسه بازی آبپاشی میکنن که خاکش بلند نشه). تور دروازه ها رو انداختم،توپ ها رو باد زدم، دفتر و رختکن ها رو مرتب کردم،چایی رو گذاشتم دم بیاد و کاور ها رو دسته بندی کردم.ساعت 9 بود که تیم ها اومدن و ساعت 9:20 آقا رسول وارد ورزشگاه شد. باورش نمیشد،گفت : تو کی اومدی همه این کارها رو کردی؟ گفتم 5:15 صبح. نزدیکای شروع بازی بود که دیدم دیگه الان موقع استفاده از حرکت صبحمه. به آقا رسول گفتم: " میشه کمک داور بازی وایسم؟" اولش من و من کرد و بعد یاد کارایی که صبح کرده بودم افتاد (دقیقآ همون چیزی که من میخواستم یعنی رودرواسی)و گفت: باشه ولی وای به حالت اگر خراب کنی. منم با یک هیجان خاصی وایسادم کمک داور بازیه نونهالان زمین خاکی نیاوران.فکر می کردم دارم جام جهانی قضاوت میکنم ،با این که اصلآ کلاس داوری نرفته بودم ولی خیلی شیک و اصولی پرچم می زدم.جهت ها و حرکاتم منظم بود.بازی که تموم شد. آقا رسول گفت بازی بعد هم وایسا،منم فهمیدم که خوشش اومده، تجربه نشون داده بود اگر از چیزی یا کاری خوشش میومد بروز نمی داد ولی با عمل نشون می داد. بازی دوم بازی تیم کوثر شمیران بود با تیم حصاربوعلی.مربی تیم کوثر شمیران حاج مهدی اربابی بود.حاج مهدی دو دوره رئیس هیئت فوتبال تهران و چند سال هم رئیس باشگاه انقلاب بود و کلی سمتهای ریز و درشت دیگه  داشت،اگر بگم کل فوتبال ایران میشناسنش دروغ نگفتم.بعد از اینکه بازی دوم تموم شد،صدام کرد و گفت: شما دوره داوری دیدی؟ گفتم: نه حاج آقا. گفت: نحوه کارت نشون میده استعداد و علاقه داری،دوست داری بری داوری؟ گفتم: راستش بدم نمیاد ولی خب چجوری؟ همون موقع موبایلش رو برداشت زنگ زد هیئت فوتبال تهران با آقای شهبازی رئیس وقت کمیته داوران صحبت کرد.قرار شد دوشنبه هفته ای که میومد برم پیشه آقای شهبازی. حسابی تشکر کردم و شاد و خندون برگشتم خونه.البته دیگه کلید ورزشگاه با کاری که صبح اونروز کردم همش دست من بود و کار هر روز ما از 5:30 صبح  آماده کردن زمین واسه مسابقات بود .  

خلاصه روز موعود فرا رسید و من رفتم ورزشگاه شیرودی(امجدیه).هر وقت سالی یکی دو بار از کنار شیرودی با ماشین رد میشدیم و بابام شروع میکرد به تعریف خاطراتش از بازیهایی که اینجا میومده من هوس میکردم داخل ورزشگاه رو ببینم، اما تا این دوشنبه عملی نشده بود.با ترس و لرز رفتم دیدم کسی نیست!! ساعت نزدیک 5:30 عصر بود.پرس و جو کردم،فهمیدم دوشنبه های هر هفته رأس ساعت 5:30 عصر جلسه داورهای تهران توو سالن آمفی تأتر دفتر مشترک فدراسیون ها تشکیل میشه و داوران میرن ابلاغ های بازیهاشون رو می گیرند. مکان مورد نظر دقیقآ چسبیده به ورزشگاه شیرودی واقع در خیابان ورزنده واقع شده.رفتم دمه در ورودی سالن، یک در شیشه ای که باعث می شد فضای داخل کاملآ مشخص بشه.افرادی که داشتم از نزدیک می دیدم رو تا اوون روز یا توو تلویزیون دیده بودم یا از فاصله دور از روی سکوهای ورزشگاه.ردیف اول پیشکسوت ها نشسته بودن و کسانی که میومدن توو برنامه 90 کارشناسی می کردن، ردیف دوم هم آقایان مسعود مرادی،علی خسروی، محمود رفیعی و داوران و کمک داوران معروف توو لیگ بودن، هر چی ردیف ها بالاتر می رفت چهره ها گمنام و ناشناخته تر میشدن،داخل نرفتم و منتظر شدم تا جلسه تموم بشه.از روی صدا کردن اسم ها آقای شهبازی رو شناختم.رفتم نزدیکش سلام کردم و گفتم: من فلانی هستم که آقای اربابی چند روز پیش تلفنی باهاتون صحبت کرد،راجع به کلاس داوری.گفت: چهارشنبه ساعت 3 بیا دفتر هیئت فوتبال و رفت.ساعت نزدیک 8 بود که رسیدم خونه.دیگه هر روز توو بازیهای صبح و عصر نیاوران کمک داوری می کردم.روز چهارشنبه شد و من از ساعت 2 دمه در کمیته داوران منتظر وایسادم.ساعت 2:30 بود که آقای شهبازی با دبیرش سرهنگ حیدرزاده اومدن و من دوباره خودمو معرفی کردم.آقا حیدرزاده گفت فعلآ کلاس نداریم،باید هر چند وقت یکبار بیای یک خبری  بگیری.منم ناراحت و دمق برگشتم . دیگه کارم شده بود هر هفته برم دفتر هیئت فوتبال خبر بگیرم،اینقدر رفته بودم که دیگه همه کارمندهای هیئت میشناختنم!آخرای مرداد شده بود و جام بازیهای زمین خاکی به مرحله فینال رسیده بود،بازی فینال نونهالان صبح برگزار شد. آقا رسول واسه بازی عصر جوانان کلی مدعو دعوت کرده بود و ی کارگر آورده بود که ورزشگاه کوچیک نیاوران رو آب جارو کنه. من رو صدا کرد و گفت: اگر بتونی تیر دروازه ها رو خوب رنگ بزنی، میذارم کمک داور بازی فینال وایسی ببینم میتونی؟ منم سریع گفتم: قوطی رنگ کجاست؟ از ساعت 1 تا 4 بعد از ظهر من تیر دروازه ها رو رنگ کردم، پوستم از تابش آفتاب مرداد سیاه شده بود و گشنگی و تشنگی هم که دیگه امانمو بریده بود،اما تمومش کردمو رفتم خونه بابابزرگم. یکساعت زیر دوش آب سرد بودم اما تنم اصلآ حرارت از دست نمی داد!بعد از دوش نهار خوردم ی چرت خوابیدم.ساعت 6 رفتم سر زمین نیاوران بازی ساعت 7 شروع میشد. آقا رسول گفت: آماده ای؟ این بازی فیناله حواست رو خوب جمع کن.بازی به خوبی و خوشی تموم شد و بعد هم آخرش از من بعنوان داور بازیها تقدیر کردند و بهم ی تی شرت دادن. 9ماه تمام هر هفته یعنی حدودآ 36 مرتبه رفتم هیئت فوتبال تا اینکه اواخر اردیبهشت 82 قرار شد،خردادماه شهر ری کلاس داوری درجه 3 برگزار کنه و اینم از شانس من بود که کلاس توو شهر ری و خونه ی ما جماران بود ، منم سریع ثبت نام کردم، زمان ثبت نام آقای حیدرزاده گفت: خدارو شکر چون من نگران بودم با این پشتکار و سر زدنهای مکررت جای من رو اینجا بگیری.تاریخ 17/03/1382 ساعت 2 کلاس ما در ورزشگاه مدرس(روبروی مترو ی شهر ری) رسمآ شروع میشد. من هم یک هفته قبل از شروع کلاس توسط حاج مهدی اربابی یک کتاب قوانین فوتبال تهیه کردم و حسابی خوندمش.  

روز موعود فرا رسید و من هم  با کتاب و البسه ورزشی رفتم مترو حقانی از اونجا هم شهر ری. ساعت 1:30 رسیدم. آقای حسین عرب براقی اداره کلاس رو بعهده داشت و آقای حسین عسگری  مدرس کلاس بود. کتاب قوانین فوتبال و لباس های متحد و الشکل بین بچه ها تقسیم شد.وقتی کلاس رسمآ شروع شد، آقای عسگری پرسید:کی میتونه بگه  قانون یک چیه و چه چیزهایی رو در بر میگیره من دستم رو بالا بردم. تقریبآ 5صفحه قانون یک که شامل زمین مسابقه میشد رو شرح دادم. خلاصه بعد از اینکه چندبار سؤالات آقای عسگری رو جواب دادم بهم گفت: من دیگه چیزی پرسیدم شما داوطلب نشو تا بقیه هم توو بحث شرکت کنند.

شش روز مدت کلاس بود و قرار بود پنجشنبه هفته بعد از تاریخ اتمام کلاس تست کتبی و کوپر از بچه ها گرفته بشه.اون روزها تست کوپر داوری به این شکل بود که باید 7دور پیست دومیدانی(2750متر) رو توو 12دقیقه می دویدن.من هم اولین شب بعد از کلاس رفتم پارک نیاوران. دور 4تا استخر پارک رو حساب کردم میشد 280 متر. یعنی باید 10دور توو 12دقیقه میدویدم که بشه مسافت تست کوپر.شب اول 2دور بیشتر نتونستم بدو ام.تا دوشنبه هفته دیگه ش هم بیشتر وقت نداشتم چون 3شنبه 4شنبه اش رو باید استراحت می کردم.تصمیم گرفتم توو این 9 شبی که زمان دارم شبی 2 دور به تعداد دویدن هام اضافه کنم،هر شب بعد از اینکه از کلاس برمی گشتم سر شب ی غذای سبک میخوردم و ساعت 9شب می رفتم پارک نیاوران تمرین میکردم. بعد از 5شب 10دور می دویدم ولی نه توو 12دقیقه بلکه توو 17دقیقه و این اصلا زمان مناسبی واسه تست نبود.تصمیم گرفتم 4شب باقی مونده رو روی زمان کار کنم، دوشنبه شب بالاخره تونستم زمان رو به 13دقیقه برسونم اما هنوز 1دقیقه اضافه داشت ولی زیاد مهم نبود.سه شنبه شب و چهارشنبه شب حسابی استراحت کردم،به مادرم گفتم واسه پنجشنبه صبح ماکارانی درست کنه آخه ماکارانی بخاطر هیدرات کربن (نشاسته) زیاد در کوتاه مدت انرژی تولید میکنه، که البته هنوزم غذای مورد علاقه من واسه شبها یا روزهای تست هستش. 

پنجشنبه قرار بودساعت 1 بعد از ظهر شهر ری باشیم. من هم ساعت 9 صبح یک بشقاب پر ماکارانی خوردم! یک کیسه پسته،بادوم،خرما و گردو هم آماده داشتم اونم برداشتم، ساعت 11 نشده بود که رفتم سمت شهر ری، رسیدم ساعت نزدیک12.5 بود.ساعت 1.5 همه دور هم جمع شدیم و قرار شد بعد ازخوردن نهار اول تست کتبی بدیم و ساعت5.5 هم تست بدنی.نهار چلوکباب بود و از اونجایی که من حسابی ته بندی کرده بودم و می دونستم چلوکباب چرب سنگینم میکنه،غذامو نخوردم و نگه داشتم، عوضش آجیل خرما خوردم. ساعت3.5 امتحان کتبی شروع شد.در تست کتبی  حداقل از 30نمره باید 20نمره می آوردیم تا قبول بشیم و من هم مثل همیشه استرس گرفتم و اونجور که بلد بودم نتونستم بنویسم. امتحان کتبی تموم شد.

ساعت نزدیک 5 بود که آقای عرب براقی شروع کرد به نوشتن لیست نفرات برای تست. 3 گروه 8 نفره تشکیل شد که به ترتیب هر 30 دقیقه برای رفتن تست باید آماده می شدند. گروه اول داوطلبین بودند و از اونجایی که من میدونستم گروه اول رفتن خیلی بهتره ، داوطلب شدم. مزیت گروه اول به این هستش که قطعآ هستند کسایی که نتونند تست برن و  این افراد میتونن توو روحیه بقیه اثر منفی بذارند، ولی گروه اول رفتن این استرسه "نکنه منم مثل اینا کم بیارمو نتونم برم" رو نداره. ساعت 5:45 گروه داوطلبین آماده ی رفتن تست شدند. قلبم تند تند میزد دلشوره و اضطراب یک طرف، هوای گرم و پیست شنی زمین مدرس شهر ری همه و همه دست به دست هم می داد که من نگرانیم زیاد بشه ( کلا من توو تست آدم بدشانسیم به جز تست درجه 3 به 2، بقیه تست هام همیشه با مشکل همراه بود). تست شروع شد و من 7 دور پیست رو توو 11 دقیقه و 48 ثانیه رفتم یعنی 12 ثانیه هم اضافه آوردم، ولی بعدش ولو شدم روو زمین توو گروه داوطلبین از 8نفر، 6 نفرمون تست رو پاس کردیم و در مجموع از کلاس 25 نفری ما 18 نفر تست رو پاس کردن. بعده اینکه حالم سره جاش اومد، چلو کباب رو زدم به رگ، چقدر هم مزه داد.آقای محمد فغانی ( پدر علیرضا فغانی داور الیت و بین المللی فوتبال) که از داورهای بازنشسته ی فوتبال  و رئیس کمیته داوران حوزه جنوبشرق بود من و چند نفر دیگه از بچه ها رو صدا کرد و از بازیهای حوزه خودش بهمون بازی داد و از اونجایی که من اصلا جاهایی که میگفت رو بلد نبودم برام کروکی کامل کشید و من فهمیدم که باید مسافرت کنم تا به زمین هایی که گفته برسم. آقای فغانی لباس و وسایل داوری تولید می کرد و هنوزم این کار رو انجام میده.از آقای فغانی نزدیک 40000 تومان(اون موقع خیلی بود) "لباس داوری(سه رنگ مختلف)- شورت – جوراب – پرچم – سوت – کارت – سکه و... خریدم.کل عیدی هایی که جمع کرده بودم تقریبآ واسه کلاس و وسایل داوری هزینه شد.

تمام طول مسیر که میومدم  همش دوست داشتم زود برسم لباسامو بپوشم و جلو آینه خودمو نگاه کنم .

شب بود که خسته و کوفته رسیدم خونه،در رو باز کردم مامانم توو آشپزخونه بود (خونمون ی سوئیت 40،50 متری بود  که وقتی در  ورودی رو  باز می کردی ی سالن دراز و کوچیک ی آشپزخونهopen  و در انتها بغل آشپزخونه ی حموم توالت سرهم رو می شد با یک نگاه دید بابامم بخاطر ورشکستگی و گرفتاری توو چنگال نزولخوارها، 2 سالی بود که توو زندان بود و پیشه ما نبود، هزینه های جاری زندگیمون از آرایشگری مامانم توو آرایشگاه خالم تأمین میشد.) گفتم من تست داوریم رو قبول شدم، مامانم ی نگاه بهم کرد و گفت: مبارکه. توو دلم گفتم : همین؟ مبارکه؟ خب بیا جلو تبریک بهم بگو بغلم کن.اما نیومد،بیچاره ذهنش خیلی درگیر بود.من،سارا، کارای دادگاه بابام، خرج خونه که بابام رفت و یک قرونی توو دست و بالمون نبود، همه اینا دیگه حس و حالی واسه تبریک واسش باقی نمیذاشت. وسایل داوری و لباس داوری هام رو از توو کیسه در آوردم، یکی یکی لباسامو پوشیدم، مامانم گفت:چه خبره؟ 3 تا لباس رنگ و وارنگ مشکی،زرد،قرمز؟؟ گفتم: این رسمه داور باید سه رنگ لباس داشته باشه که تیم ها وقتی لباسی می پوشند داور بتونه رنگ متمایز تنش کنه. پرسید چقدر پول اینارو دادی،منم دروغی گفتم 20000 تومان! با تعجب گفت : 20000تومن؟؟؟ پولشو از کجا آوردی گفتم از عیدی هایی که جمع کردم. توو دلم گفتم اگر میگفتم 37000 تومن لابد اعدامم می کرد.بعدم رفت سراغ کارهاش. خوشبختانه جواب امتحان کتبیمم اومد از 30 نمره 24 گرفته بودم دیپلم داوری بهم دادن،حالا تا 6ماه باید واسه شهر ری و حوزه جنوبشرق داوری میکردم تا اونا گزارش عملکرد من رو به هیئت فوتبال تهران میفرستادن، برای صدور کارت داوری درجه 3 . منم 3،4 روز در هفته میرفتم شهر ری،زمین زمزم یا استقلال جنوب کمک داوری بازیهای نونهالان ، نوجوانان حوزه جنوبشرق.

 واسه رفتن به سر زمین از جماران مسافرت میکردم و چون زیاد پول نداشتم همیشه 3 ساعت قبل بازی راه میفتادم و با مترو ، و  اتوبوس میرفتم تا سره زمین ها برسم. ی وقتها میشد که نمیتونستم نهار بخورم چون مثلا بازی توو زمین استقلال جنوب نازی آباد بود و من از ساعت 11  راه می افتادم. توو گرما ساعت 13 و 15 دوتا بازی وایمیستادم کمک داور، ساعت 5 بعدازظهر راه میفتادم به سمت خونه 7،8 شب میرسیدم نهار شام رو با هم میخوردم.داورها باید ساعت کرنومتردار داشته باشن که زمان دقیق بازی رو محاسبه کنن،ولی من پول نداشتم بخرم ساعت عادی هم نمیشد بست که خیلی تابلو بود، ی ساعت کرنومتردار خراب توو کشو داشتم که کار نمیکرد میرفتم سره زمین اون رو می بستم، ،مجبور بودم واسه اینکه ی وقت کسی ازم زمان رو نپرسه برم کمک داور دوم وایسم.کمک داور اول دوم هیچ فرقی باهم ندارن فقط کمک داور دوم همیشه از نیمکت ها دوره و دقیقآ اکثر اوقات روو به آفتاب قرار میگیره.توو روزهایی  که قرار بود واسه دوتا بازی کمک داور وایسم هر دوتا بازی رو میرفتم کمک داور دوم وایمیستادم یعنی دوتا 90 دقیقه زیر آفتاب مردادماه جنوب شهر تهران.کفشمم ی کتونی مشکی ته صاف بود آخه کفش استوک دار فوتبالی خیلی گرون بود،پولم نمی رسید بخرم. از شانسمم فصل تابستون بود و بارونی نمیومد که بخواد زمین چمن خیس بشه و من به مشکل بخورم.

شهریور ماه بازیهای حوزه شمیرانات شروع شد،حاج مهدی اربابی رئیس هیئت فوتبال شمیرانات بود و به من گفت: شما بیا همین شمیران توو بازیهای اینجا فعالیت کن،ما گزارش عملکردت رو به هیئت تهران میفرستیم. گفتم حاجی شهر ری چی موافقت میکنن؟ گفت مسئول داورهاش کیه؟ گفتم: آقای عرب براقی، گفت: تلفنش رو بگیر، منم خب گوشی نداشتم!! خودش متوجه شد و سریع گفت تلفنش چنده منم بهش گفتم.(حاج مهدی توو جریان قضیه بابام بود چون با بابام اینا بچه محل بودن) آقای عرب براقی  به حاجی گفت: شما چیزی بگی ما فقط جرأت داریم بگیم چشم!!! و من با یک تلفن حاج مهدی،از مسافرت کردن راحت شدم .هر روز میرفتم زمین قیطریه کمک داوری. داورهای حوزه همه داورهای رسمی درجه 2 و 1 و ملی بودن،رئیس کمیته داوران شمیران یک داور لیگ برتری بود به نام آقای منصور محمدی.من اغلب داور چهارم یا کمک داور وایمیستادم. یک روز  به من گفت چقد از بازی مونده منم که ساعتم همون ساعت خرابه بود،یک نگاه به ساعت کردمو گفتم ای  وای کی باطری این تموم شد!!؟؟؟ اونم گفت پس حواست باشه از کمک آروم وقت رو بپرس.

از فرداش ساعته رو نبستم چون خیلی ضایع بود باز بگم باطریش تموم شده. چند روزی گذشت تا دوباره که داور چهارم بودم آقای محمدی اومد و گفت: چقد از وقت بازی رفته؟ حاج مهدی هم  نزدیکمون نشسته بود، گفتم ساعت ندارم آقای محمدی، اونم گفت فردا ساعت نداشتی نیا سره زمین.منم بغضم گرفت اما خودمو کنترل کردم، گفتم چشم و به این فکر میکردم ساعت کرنومتری از کجا گیر بیارم.فرداش با ترس و لرز رفتم و پیش خودم گفتم: حالا از یکی از بچه ها میگیرم.همین که رسیدم سره زمین حاج مهدی من رو صدا کرد و گفت: این هدیه هیئت فوتبال شمیران برای شماست که تونستی توو کلاس داوری قبول بشی. باز کردم دیدم ساعت کرنومتر داره کاسیو هستش. می دونستم حاج مهدی اینجوری گفت که من خجالت نکشم.منم اشک توو چشمام جمع شد و از حاج مهدی تشکر کردمو ساعتو بستم به مچم حالا دیگه منم مثل بقیه داورها ساعت دار شده بودم.دیگه لازم نبود همش کمک داور 2 وایسم.

بالاخره مهرماه از راه رسید، طبق یک طرح ابداعی اولین دوشنبه ی مهر هر سال روز داور تعیین شده بود و در این روز از تعدادی پیشکسوت داوری تقدیر بعمل میومد.همه داورهای تهرانی میومدن، از  بازنشسته ها و ناظرها تا معروف ها و درجه 3 ها همه حضور داشتند، نزدیک 300 نفری میشدن، کلا عرف جلسه هر هفته این بود که صندلی 2ردیف اول سالن مختص بزرگترها وپیشکسوتها بود از ردیف سوم تا هفتم ملی ها و داورهای لیگی میشستن بعد داورهای درجه یک و... این چند ردیف آخر هم درجه 2 و درجه 3 ها. اون موقع ها اگر صندلی ردیفهای پایینی خالی هم بود کسی به خودش اجازه نمیداد بره اونجا بشینه.قرار بود همین اولین دوشنبه که میاد بعداز 4ماه فعالیت توو حوزه ها ما رسمآ وارد لیست داورهای تهرانی بشیم و بهمون بازی بدن .منم دوشنبه ای که اومد ی لباس مناسب پوشیدمو رفتم جلسه،اول سریع ابلاغ بازیها رو دادن و ما هم بازی نداشتیم بعدم 3،4 ساعت برنامه و تقدیر و... طول کشید، مراسم که تموم شد گفتن درجه 3 های تاره وارد بمونن بقیه برن، ما 18تایی که قبول شده بودیم نشستیم سرهنگ حیدرزاده اومد اسامی ما رو نوشت من رو کاملا یادش بود همون اول هم اسم من رو نوشت!!! بعد از اسم نویسی توجیهمون کردن که تا 6ماه ابلاغ هامون داور چهارمی خواهد بود بعد 6ماه تازه میشیم کمک داور نونهالان و... تا آخر درجه 3 اگر عالی کار کنیم میشیم کمک داور نوجوانان، تا وقتی هم درجه 1 نشدیم فکر سوت زدن (اصطلاح داور وسط بودن توو داورهاست) رو اصلا نباید بکنیم. 1ساعت قبل بازی باید در محل مسابقه باشیم ،فکر پول هم نباشیم که  هر 1.5سال اونم ناچیز پرداخت میشه. نحوه ارتقاء هم به این صورت گفته شد : ارتقاء درجه 3 به درجه 2 (بعد از دو سال فعالیت)- ارتقاء درجه 2 به درجه 1 (بعد از دو سال فعالیت)- ارتقاء درجه 1 به ملی (بعد از سه سال فعالیت) یعنی من اگر بدون وقفه میومدم 7سال دیگه تازه میشدم داور ملی.جلسه تموم شد و من اومدم خونه، هفته بعدش دوشنبه بمن ابلاغ دادن 5تا بازی نونهالان که دوتا 35 دقیقه بود یکی در میون کمک ، ذخیره توو زمین 17 شهریور خیابون پیروزی بازی ها 8:30 صبح جمعه شروع میشد و تا حدودآ 3 بعد ازظهر طول میکشید. 

 رفتم و قرار شد اولین بازی کمک داور بازی نونهالان پاس و احسان ری وایسم ،اواسط بازی بود اینقد بازیکن ها فول اوت انداختن و من پرچم زدم خسته شدم، ی جا دیگه واقعآ کلافه شدم پرچم فول پرتاب اوت نزدم، بازیکنه هم نامردی نکرد تا از همدستش توپ رو گرفت از کنار خط  نزدیکای وسط زمین از فاصله 50 متری چنان شوتی زد که توپ صاف رفت توو طاق دروازه!! یعنی اگر 500تا شوت میزد از 10 متری اونجایی که توپ رفت عمرآ رد میشد. من نمیدونم این آدم 13 ساله چجوری این شوت رو زد. تیم پاس اعتراض و... ولی واقعا نمیشد توپ رو برگردوند و خطا گرفت.بعده بازی که با همون یک گل هم تموم شد من از مربی پاس معذرت خواهی کردم، و تا ی هفته عذاب وجدان داشتم و شب ها صحنه گل همش میومد توو ذهنم، تازه فهمیدم داوری یعنی چی،یعنی اونهایی که با یک امضاء جون یک آدم رو میگیرن و یا زندگیش رو به زندان تبدیل میکنن،شبها چجوری میخوابن؟؟؟  

یک ماهی بود توو بازیهای تهران داوری میکردم، که آقای شهبازی بهم ابلاغ بازیهای امید تهران رو داد بدون هیچ سفارشی یا زنگی از طرف کسی، بازی اول ذخیره (داور چهارم) بازی دوم کمک داور،باور  ابلاغ گرفتن بازی امیدهای تهران از دست آقای شهبازی توسط یک داور تازه وارده یکماهه، مثل باور کردن روز در سیاهی شب بود. خودم باورم نمیشد به هرکسی که میگفتمم میگفت حتمآ تشابه اسمی باعث شده این اشتباه رخ بده اما کسی جز من علی دهقانی نبود.بازی رو به خوبی کمک داوری کردم، اسمم رو واسه اولین بار فردای بازی روزنامه کیهان ورزشی چاپ کرد،اینقدر ذوق داشتم که انگار بازیه پخش مستقیم رفتم!!!! روزنامه رو خریدم آوردم خونه، بابامم بعده 3.5 سال تازه از زندان آزاد شده بود و جمعمون باز 4 نفره شده بود،روزنامه رونشون بابامو مامانم دادم،اونا هم تبریک گفتن.با اینکه اون بازی رو خوب کار کردم آقای شهبازی واسه اینکه دچار غرور نشم تا 2ماه بازی نونهالان بهم داد، بعداز 2 ماه بیشتر ابلاغ هام  کمک داوریه بازی نوجوانان و جوانان بود.اسفند 82 هم کارت درجه 3 داوریم اومد. کارت صورتی رنگی که نشون میداد من داور درجه 3 فوتبالم.

مرداد 83 رفتم خدمت مقدس سربازی،محل خدمت جهت دوره آموزشی کهریزک (البته با اوووون کهریزک فرق اساسی داره) پادگان دژبان ارتش بود، تقریبآ توو 3 ماه آموزشیم  نتونستم داوری کنم.ولی داوری توو خدمت خیلی بدردم خورد. بعداز اتمام دوره آموزشی جهت گرفتن درجه وارد دوره ی کد شدیم،بعد از 2 ماه دوره ی کد من با درجه ی گروهبان سومی وارد یگان تربیت بدنی شدم، و 15 ماه باقی مونده خدمتم رو خیلی راحت سپری کردم. البته فرماندمون هم آدم خیلی باحالی بود به نام جناب سروان مولایی،یک مرد به تمام عیار بود،هنوزم باهاش در تماسم،توو اواسط خدمتم کلاس ارتقاء درجه 2 داوری برگزار شد و من مرخصی گرفتم رفتم کلاس.2 روز کلاس در خیابان بوشهر بود،استاد هم آقای بهمن بهلولی، داورها اکثرآ آقای بهلولی رو میشناسن واقعآ کسی پیشش بشینه قطعآ بابت حرفاش از خنده روده بر میشه.بعد از کلاس و امتحان کتبی، تست بدنی دادیم که این تست آخرین تست کوپری بود که به شکل 2750 متر در 12 دقیقه گرفته میشد، فیفا تست جدیدی رو ابداع کرده بود به نام تست مرگ آور!!! من با توجه به اینکه توو خدمت حسابی بدنم آماده شده بود،خیلی راحت تست رو پاس کردمو بعد از 3ماه کارت آبی رنگ درجه 2 من صادر شد.دیگه با توجه به اینکه جناب سروان مولایی هم ورزشی بود روو ابلاغ های داوریم بهم برگه مرخصی میداد که زودتر از پادگان برمو به داوریم برسم. تقریبآ سال های آخر درجه 2 بودم که از لحاظ ابلاغ و بازی با مجموعه ی جدید کمیته داوران که جای آقای شهبازی رو گرفته بودن به مشکل خوردم و منی که توو درجه ی 3 آقای شهبازی بهم کمک داوری جوانان میداد و الان نزدیک به ارتقاء درجه ی 1 بودم کمک داوریه بازی های نوجونان و جوانان بهم میدادن. بعد از 3 ماه که این روند تغییر نکرد با مجموعه جدید بحثم شد و 3 ماه داوری رو رها کردم، اما با صحبت های دوستان مخصوصآ سعید شمس که جفتمون داور شمیران بودیم و سعید 2 سال از من جلو بود، برگشتم و خیلی زود تونستم خودمو اثبات کنم.

کم کم ابلاغ هام تبدیل شد به سوت در رده ی سنی نوجوانان و جوانان،اسفند سال 86 در کلاس ارتقاء درجه 2 به 1 شرکت کردم، از 18 نفری که توو کلاس درجه ی 3 خرداد 82 وارد داوری شدند فقط 6نفرمون ادامه داده بودیم، من، محسن سیمند،محمد وشاق،محسن دهخدا، مرتضی قصابی و امیر خسروانی. کلاس ارتقاء در مدرسه شهید رجایی محله مجیدیه برگزار شد و استادش هم آقای حمید خوشخوان بود. قرار بود دوهفته بعد از کلاس تست بدنی بدیم،و این اولین تست جدید فیفا بود که ما پاس می کردیم و تا حالا این تست رو نداده بودیم و من می دونستم این تست خیلی سنگینه و بدون تمرینه زیاد پاس کردنش غیره ممکنه.

( * تست بدنی جدید داورهای فوتبال  شامل دو مرحله هستش، در مرحله اول یک مسافت 40 متری در پیست تعیین میشه،که این 40 متر باید 6 بار و حداکثر ظرف مدت 6.2 ثانیه طی بشه، بین هر مرتبه هم مدت 1 دقیقه و 30 ثانیه زمان استراحت وجود داره، اگر داوری در این مرحله بیش از 2 بار نتونه مسافت رو توو زمان 6.2 ثانیه طی کنه، از تست اخراجه.بعد از اتمام این مرحله به مدت 10 دقیقه تایم  استراحت به داورها داده میشه و بعد از اتمام این زمان مرحله دوم تست شروع میشه. مسافت پیست دومیدانی 400 متر هستش این 400 متر به 4 قسمته، 150 متر  50 متر، 150 متر 50 متر تقسیم میشه، و بعد از شروع زمان تست ما باید 150 متر ها رو توو مدت زمان 30 ثانیه بدوئیم و 50 مترهای بینش رو توو 35 ثانیه راه بریم، و این کار حداقل 20 و حداکثر 30 بار باید انجام بشه و اگر داوری بیش از 2 بار نتونه مسافت تعیین شده رو توو حداکثر 30 ثانیه سپری کنه از تست اخراجه و این یعنی هدر رفتن زحمات چندساله اش و عقب موندن از بقیه * ).

5 روزی بود که تمرینهای سنگینم رو شروع کرده بودم، از اونجایی که منو تستم همیشه با هم مشکل داشتیم، طی یک حادثه خانوادگی چنان لگدی توو سفید رونم خورد که به گفته متخصص وبه  علت ضرب دیدگی شدید عضله ران  باید پامو فیکس به مدت 1.5 ماه! توو آتل میکردم، پام آتل بندی شد و من غصه دار از 2 سال زحمت و خون دل و درگیری با هیئت سر ابلاغ و... با عصا روزا راه میرفتم و حرص میخوردم. تا اینکه 4 روز مونده بود به تست یک تصمیم انقلابی گرفتم، آتل پامو باز کردمو کل رون پامو چسب ضد درد زدم و شروع کردم به تمرین بعد از تمرین از درد ضجه می زدم اما بازم ادامه دادم، ی شب مونده بود به تست دیدم از لحاظ بدنی و وضعیت پام اصلآ نمیتونم 20 دور رو بدوئم تصمیم گرفتم بصورت مصنوعی ضربان قلبم رو به حدی برسونم که بدنم مجبور بشه تحرک فوق العاده داشته باشه، این کار یک خطر بزرگ و ی ریسک بود چون اگر قلبم دووم این فشار غیرطبیعی و مضاعف رو نمی آورد قطعآ طوری سکته می زدم که کارم به زمین خوردن هم نمی رسید و همون روو پا میمردم. برای اولین و آخرین بار توو زندگیم دوپینگ کردم اونم چه دوپینگی، چاره نداشتم نمیشد 1 سال پشت خط بمونم، البته دوپینگ کردن برای داورها غیرقانونی نیست و داورها تنها قشری هستند که از این قائده مستثنی هستن چون قرار نیست با کسی یا تیمی سره کسب مقام یا مدال رقابت کنند، از این رو هیچ منعی در استفاده از مواد نیروزا ندارند. شب بازی از یکی از دوستام ی قرص کافئین گرفتم و خودمم که افدرین خونه داشتم این دوتا قرص هر کدومشون ی محرک قوی هستن حالا فرض کنید که باهم مصرف بشن!!!( الان که فکرشو میکنم تنم میلرزه) 5 صبح روز تست ماکارانی خوردم و 7 صبح افدرین و 8 صبح قرص کافئین با یک لیوان قهوه تلخ، واسه تست باید همه ساعت 10 میرفتیم ورزشگاه شیرودی، از تجریش سوار خطی های هفت تیر پیچ شمیرون شدم، ضربان قلبم 120 بار در دقیقه بود که تقربآ 50 بار بیشتر از حالت عادی میزد!! رسیدم ورزشگاه شیرودی و واسه تست خودمو گرم کردم تمام روی رون پای چپمو چسب ضد درد زده بودم، تست 6 تا 40 متر رو که رفتم درد پام شروع شد. آماده شدم برای تست بعدی ضربانم روو 170 بود، که شروع کردم به دویدن از دور 12 به بعد پام طوری درد گرفت که نعره میزدمو میدوئیدم، دور 15 پام کاملآ قفل کرده بود ضربانم رسیده بود به 185 و این طپش شدید قلبم بود که باعث میشد به دویدن ادامه بدم، دور 20 که تموم شد افتادم روو زمین و فقط داد میزدم بچه ها کمکم کردن تا روو ی نیمکت بشینم ضربانم توو دور 19 به 196 بار رسیده بود و این یعنی من و مرگ فقط قده 5،6 ضربان اضافه باهم فاصله داشتیم هنوزم ی وقتا تعجب می کنم که چطور شد قلبم نترکید!!! بعد از 2 ساعت تونستم روو پاهام وایسم و با خوشحالی عید رو شروع کنم چون دیگه شده بودم داور درجه ی 1 کشور اما پا درد تا مدت هابا من بود. 

اواخر سال 86 تونستم خودمو، بعنوان داور وسط تثبیت کنم و بیشتر ابلاغ هام سوت بازی های جوانان و نوجوانان بود.در سال 87 هم جهش خوبی در زمینه داوری داشتم و توانستم بازی های رده سنی امید، باشگاه های تهران رو قضاوت کنم. دوستان فوتبالی باید بدونن که یکی از سخت ترین رده های سنی بازیها رده سنی امید هستش، چون اغلب بازیکنان توو سنین 21 و 22 سال هستند و خیلی با انرژی و فیزیکی بازی میکنند، و کنترل کردن بازیهاشون برای داور خیلی سخته.

 

خرداد 89 بود که من از طریق کمیته روابط بین الملل فدراسیون فوتبال ایران با هماهنگی کمیته داوران و شخص آقای عنایت رئیس وقت کمیته داوران ( همین جا دست ایشون رو بابت محبتی که به بنده کرد میبوسم) و با امضای دبیر فدراسیون نامه ای تهیه کردم تا بعد از ورودم به مالزی به فدراسیون فوتبالشون ارائه بدم.24 خرداد من با پرواز هواپیمایی امارات از ایران خارج و ساعت 3 بعدازظهر به وقت مالزی وارد فرودگاه کوالالامپور شدم. یکی از دوستان اومد دنبالم و 2،3 روزی کارهامو انجام داد تا جاگیر بشم، همش توو این فکر بودم که چطوری میتونم توو این هوای وحشتناک گرم و شرجی بدوئم!! ی هفته ای بود از که اومده بودم مالزی، آدرس فدراسیون فوتبال مالزی رو گیر آوردم و با مدارک و نامه هام  رفتم به آدرسی که داشتم.تقریبآ فاصله  خونه من تا اونجا مثل فاصله تجریش تا راه آهن بود،با هزار زحمت آدرس رو پیدا کردم و رفتم داخل، اما تازه داستان ما با این دوستان شروع شد،خودمو معرفی کردم و مدارکمو دادم، گفتم میخوام با رئیس کمیته داوران ملاقاتی داشته باشم (البته هنوز زبانم پیشرفت نکرده بود و نصف حرفاشون رو نمی فهمیدم!!!) مسئولی که توو دفتره پایین نشسته بود گفت: نه نمیشه شما نامه ات رو بذار اینجا، ما خودمون کارهاشو انجام میدیم، باید دبیرکل امضاء کنه،  تلفن تماس بذار تا ما باهات تماس بگیریم بعد هم شروع کرد از لیگ و فوتبال مالزی تعریف کردن، طوری حرف میزد و از فوتبالشون تعریف میکرد که من یک لحظه فکر کردم توو فدراسیون فوتبال آلمان، ایتالیا و یا انگلیس وایسادم و توهم زدم که مالزی هستم، حرفاش که تموم شد گفتم: من داور ایرانی هستم از فوتبال ایران اومدم،ظاهرآ منظورمو نفهمید چون بهم بعده 2 ساعت حرف زدن گفت: nice too meet you !!! منم تلفنمو دادمو اومدم خونه، کلاس زبانم شروع شد، 2 هفته ای گذشت و دیدم که خبری نشد، بازم رفتم و اونا هم همون توو دفتر پایین باز گفتن در حال بررسی هستش خبرت میکنیم.باز من برگشتم و بیست روز گذشت و دیدم خبری نشد،دیگه بعد از نزدیک 2 ماه زبانمم خوب شده بود و میتونستم راحت حرف بزنم، تا رسیدمو از همون مسئول دفتره پرسیدم که چی شد؟؟ گفت : دبیرکل سرش شلوغ بوده و نتونسته نامه ات رو بررسی کنه، منم با ی لحن عصبانی پرسیدم 2 ماهه دبیرکل شما نتونسته نامه منو برسی کنه؟؟ مگه اینجا سازمان ملل هستش و دبیرکل شما دبیرکل سازمان ملل هستش که میگی .so buzy ادامه دادم : من توو کشورم که 3 بار تیم ملیش جام جهانی رفته و 3 بار قهرمان جام ملتها شده این نامه رو 2 روزه گرفتم، شما جواب ی نامه رو بعد از 2 ماه نمیدین؟؟؟ این خیلی بده. دیگه دیدن من از کوره در رفتم گفتن شما برو کمیته داوران طبقه سوم  اونجا صحبت کن، این خودش یک پیروزی محسوب میشد،بالاخره بعد از 2 ماه سه طبقه پیشرفت حاصل شده بود. با یکی از اعضای کمیته داورانشون صحبت کردم،گفت: کجا زندگی میکنی؟ گفتم KL .گفت : باید بری هیئت فوتبال کوالالامپور ثبت نام کنی، بازیهاشون رو داوری کنی و اونها تورو تأیید و به اینجا معرفیت کنن. از همونجا تماس گرفت و با رئیس کمیته داورانش صحبت کرد و بعد هم آدرس هیئت رو به من داد. تشکر کردمو برگشتم خونه تلفنی با رئیس کمیته داوران KL حرف زدم و باهاش قرار گذاشتم، یک روز بعد از کلاس زبان رفتم و مدارکمو بردم و ثبت نام کردم. بازیهاشون بعد از ماه رمضان شروع میشد. این 1.5 ماه باقی مونده رو تمرین میکردم، بدنم کم کم داشت به هوای مالزی عادت میکرد لیگ کوالالامپور شروع شد و من در روز اول داور وسط یک بازی معرفی شدم.بعد از 2 ماهی که توو kl داوری کردم، فدراسیون مالزی صورت اسامی داوران کاندید قضاوت توو لیگهای مالزی رو از استان های مختلف استعلام کرد. و از اونجایی که من یک خارجی محسوب میشدم کسی در جریانم نگذاشته بود که خیلی اتفاقی متوجه شدم،سریع رفتم فدراسیون فوتبال مالزی و باز هم ماجرای من و مسئول دفتر دمه در شروع شد.گفتم میخوام برم کمیته داوران، گفتن نمیشه !!! پرسیدم چرا؟؟ گفتن: کاری داری بگو ما انجام میدیم،اما خودت نمیتونی بری.منم ی خورده صدامو بردم بالا و گفتم: ظاهرآ متوجه نشدین من نگفتم میخوام پادشاه یا نخست وزیر مالزی رو ببینم، گفتم میخوام رئیس کمیته داوران رو ببینم، من یک داورم و این حق رو دارم که مسئولمو ببینم و این که چه کاری باهاش دارم به کس دیگه ای مربوط نیست!!!! ی خورده من رو نگاه کردن و گفتن : طبقه سوم دسته راست!!

منم رفتم بالا کمیته داوران، چارت سازمانی کمیته داوران فدراسیون فوتبال مالزی به این ترتیب هست که رئیس کمیته داوران از سیاسیون با نفوذه ولی همه کارها توسط دبیر کمیته داوران که یک داور قدیمی و مدرس AFC بوده و الان هم Match Commissioner  بازیهای AFC هستش انجام میشه، مردی بازنشسته از ارتش مالزی با درجه ی کنللی به نام حاج کَمَرُدّین ساخاری. دیدمش و مدارکم رو نشونش دادم و گفتم توو لیگ kl داوری میکنم، بهم گفت: 10 روز بیشتر باقی نمونده که هیئت ها داورها رو معرفی کنند، یک سری فرم نشونم داد و گفت : باید ی همچنین فرم هایی رو از هیئت فوتبال محلت بگیری،پر کنی،بدی بهشون اونا واسه ما بفرستند، بعد ادامه داد میدونی تست امسال کجاست؟ گفتم : نه نمی دونم (توو مالزی هر سال تست بدنی داورها بصورت چرخشی توو  استانها گرفته میشه) گفت: امسال مِلاکا تست میگیریم،به نظرم نتونی تست رو پاس کنی اونجا خیلی گرمه مخصوصآ بعدازظهرش منم گفتم من یک ایرانی هستم اگر تست توو جهنمم باشه من پاسش میکنم. کمردّین خندید و گفت: شرط میبندم که نتونی ، منم خندیدم و گفتم : مطمئن باش می بازی . خلاصه کل کل ما دو نفر تموم شد ، عصر همون روز رفتم هیئت فوتبال کوالالامپور لیست ها رو گرفتم، 2 تا فرم مشخصات کامل بود و یک فرم پزشکی، چون واسه تکمیلش 10 روز بیشتر زمان نمونده بود سریع ظرف مدت 2 روز همه کارهای مربوط به فرم  و تست پزشکی رو کامل انجام دادم و برگه ی تأییدش رو ضمیمه فرم ها کردم و بردم هیئت فوتبال کولالامپور تا اونها بفرستن به فدراسیون ، اگر پیگیری نکرده بودم سرم کلاه رفته بود اساسی.فهمیدم که اینها دوست ندارن من موفق بشم،یاده حرف کمردّین افتادم که گفت نمیتونی تست رو پاس کنی،انگیزه ام شده بود هزار توو این 1.5 ماهی که وقت داشتم، روزی 3 ساعت تمرین میکردم وزنم از 91 کیلو رسیده بود به 86 کیلو (قدّم 186cm) و شده بودم ایده آل واسه ورزش سنگین،از مالایی های دور و اطرافم از ویژه گیهای آب و هوایی ملاکا پرسیده بودم که متفق القول میگفتن وحشتناک گرم هستش!!! 5 شب مونده بود به زمان تست که ایمیل فدراسیون فوتبال مالزی رو دریافت کردم، ایمیل حاوی برنامه های در نظر گرفته شده برای داوران بود 150 تا داور از سراسر مالزی دعوت شده بودند و هر کسی که تست رو پاس میکرد باید 3 روز رو توو کمپ می موند و توو کلاس های توجیهی و هماهنگی شرکت می کرد.برنامه و ساعات جلسات بود اما واسه من زمان و روز تست مهمتر بود.صفحه جدول گروهبندی تست رو باز کردم دیدم "بله" شمشیر رو از روو بستن!! گروهی که من تووش بودم گروه دوم و ساعت تست 4:30  بعدازظهر !!! فهمیدم که میخوان من رو یجورایی دک کنن،منم انگیزه ام شد چندبرابر،شب تست حسابی ماکارانی خوردم روز تست صبح خیلی زود بیدار شدم دوش گرفتم و صبحونه 3تا تخم مرغ و 3 تا نون و 1 دونه موز خوردم!!! بایکی از داورهای مالایی قرار داشتم سره خیابون که با هم بریم محل کمپ،اومد دنبالم و ساعت 7:30 بود که ناگور امیر اومد و حرکت کردیم به سمت ملاکا،بعداز 2.5 ساعت رسیدیم از ماشین که پیاده شدم فهمیدم که گرما یعنی چی!!! هوای کوالالامپور با اوون رطوبتش پیشه این هوا بهشت بود. من با ناگور هم اتاق بودیم من پیشه خودم ی جای مجلل و شیک رو در نظر داشتم ولی وقتی فضا رو دیدم گفتم 100 رحمت به طویله،البته واسه خودشون عالی بنظر می رسید. مکانی که بودیم یک دانشگاه دروس اسلامی بسیار بزرگ بود که ما توو خوابگاهش مستقر شدیم تست رو توو زمین فوتبالش باید می دادیم، جلسات هماهنگی و توجیهی رو  توو سالن آمفی تأتر برگزار میشد و غذا هم توو رستوران دانشگاه اونم چه غذایی هیچی ازش نگم بهتره.

نهار غذای خیلی سبک خوردم چون قرار بود 3 ساعت بعدش تست برم. ساعت 4 بود که باقیه داورها رفتم سره زمین، دمای هوا 37 درجه سانتی گراد و رطوبت 97% بود (این شرایط  هوایی یعنی توو هوای محیط غلظت بخار آب 97% هستش و این شرایط تنفس رو خیلی دچار مشکل میکنه) گرم کردن بدن هامون که تموم شد،تستهای 6 در 40 متر رو رفتیم و بعد هم نوبت به تست 20 تا 150 متر رسید.تست شروع شد از دور 11 به بعد احساس میکردم که توو ریه هام بتون ریختن اصلآ اکسیژن به بدنم نمی رسید و مشکل میشد ادامه بدم، توو دور 17 احساس کردم همه چیز داره سیاه میشه، داشتم میزدم بیرون که یاده حرف کمردین افتادم که گفت نمیتونی بری، یاده روزی 3 ساعت تمرینم افتادم یاده مصیبتهایی که سرم اومده بود تا به اینجا برسم،همه اینا از جلو چشمام رد شد،یکدفعه انرژی مضاعفی گرفتمو ادامه دادم.20 دور که تموم شد رفتم پیش کمردین و گفتم: من ایرانیم،میتونم هرکار غیرممکنی رو انجام بدم،سری تکون داد و گفت: مبارکه ، به لیست داورهای ملّی مالزی خوش آمدی. بعد از 3 روز دوره و کلاس و جلسه برگشتم KL و منتظر ابلاغ های لیگ 2011-2012 مالزی تا ببینم باز قراره چطوری با من تا کنن. 

من بعنوان اوّلین داور لژیونر ایرانی، بعنوان اوّلین داور خارجی لیگ مالزی، از اینکه یک ایرانی هستم افتخار میکنم، از اینکه میتونم نام بلند کشورم رو توو این دیار زنده نگه دارم خوشحالم و قلبم برای تک تک هموطنانم  و به عشق اونها ضربان داره.

 

نظرات 21 + ارسال نظر
ali پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

علی جان خیلی زیبا بود و امیدوارم که نه تنها در عرصه داوری بلکه در تمام مراحل زندگی کاری و شخصی پیروز و موفق باشی.
ارادتمند

قربانه شما، بنده هم متقابلآ ارادتمندم، از این که وقتتون رو صرف نوشته های خورد من کردین بی نهایت سپاس گزارم. امیدوارم ایران و ایرانی موفق و پیروز باشند و علی الخصوص شما دوست گرامی.
مسرور باشید.

فریناز پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ

علی جان عالی بود امیدوارم هر روز موفق تر از روز قبلت باشی .

قربانت خیلی ممنون. ایشاا... شما هم موفق باشی مخصوصآ توو چتربازی

sahar سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ب.ظ

vaghean jaleb bud ali jan ,,aslan fekr nemikardam enghadr sakht bashe va doshvar,, man be poshtekaret tabrik migam va hamintor be ghalbet behesh salam beresoon ,, vaghean kheili bahat mehraboone ke hich balaei saret nayvorde ;-)
be omide movafagiyataye bozorgtar ,,
ayam be kamet bashe dooste kooshaye ma
:-)

از ابراز محبتت خیلی ممنون سحر جان

saeed جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ

علی جان بسیار زیبا بود خیلی لذت بردم.امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی.سعید سیف الدینی

سعید جان خیلی ممنون که زحمت کشیدی وقت گذاشتی

Azadeh پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 ب.ظ

خیلی جذاب و جالب بود ,امیدوارم که همیشه پاینده باشی!بهت افتخار میکنیم !

قربان شما، خیلی ممنون که وقت گذاشتی . مرسی

Mahdieh Tehrani سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ق.ظ

Besyar Ziba va Jaleb bood ,Kheyli khoob Neveshti Ali jan va to faghat dar Davari nist ke movafaghi,,,khoshhalam ke az ebteda masire zendegito moshakhas kardi va dar jahati ke behesh alaghe dashti harekat kardi ,,in hame talashe to binatije naboode va to rooz be rooz movafaghtar mishi

نظر لطفته، مرسی که وقت گذاشتی و بسیار خوشحالم کردی.

سعید یوسفی شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ب.ظ

علی جان من همیشه دوستت داشتم اما با خوندن این مطلب علاقم بهت صد چندان شد عزیزم

شما عزیزی، آقا یک خبری از خودت بده به ما

مرضیه شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ق.ظ

علی جان واقعاً بهت تبریک میگم..دروود بر تو پسر با اراده و مصمم که با نبود امکانات کافی و شرایط دشوار خانواده برای رسیدن به هدفت از هیج کوششی دریغ نکردی و با عٍ افتخار خودت ، خانواده و مردم کشورت شدی....امیدورام همچنان خداوند در ادامه این راه پر پیچ و خم همیشه یاور و پشتیبانت باشه.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:41 ب.ظ

این دومین مطلب بلندیه که وقتی می خونم همزمان گریه می کنم و میخندم برای بار اول وقتی نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین رو خوندم و حالا به نوعی زندگیه تورو، تفسیرش تو واژه نمیگنجه،کلمه کم میاره
اما باید جرف زد...
دوسش داشتم و لذت بردم میون اشکم و لبخندم

سمیه چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:22 ب.ظ

فوق العاده بود! همین طور که قبلا گفته بودم. خوشحالم برات :)

مرسی
لطف دارین

محیا چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:13 ق.ظ

نوشتتون خیلی خیلی صادقانه و دلنشین بود...
امیدواریم همیشه در اوج باشین و مایه ی افتخار همه ما

fatemeh یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ http://alidehghani.blogky.com

فوق العاده بود، علی عزیز شما فردی هستی با اراده آهنین من که لذت بردم از این همه پشتکار، امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق، پیروز و سلامت باشی.

yalda پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ

عااااالی بود..
علی آقا براتون موفقیت های روزافزون آرزو میکنم..
پشتکار و تلاشتون قابل ستایش و الگو اس برای ما

sarah دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:50 ق.ظ

علی جان! فوق العاده زیبا و دل نشین بود. بخاطر استعدادهایت بهت تبریک میگم. از خداوند متعال میخوام ک همیشه و همه جا یار و یاورت باشه . لیاقت بهترین ها رو داری چون خودت بهترین هستی.

متشکر. همچنین برای شما

soofi دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:30 ق.ظ

علی اقا بسیار جذاب و جالب بود ... هم ناراحت میشدم یه جاهاییش و عصبی و هم خوشحال و این جذابیت من و تا اخر داستانت برد ... فقط میتونم بهتون تبریک بگم و ارزو کنم به جاهایی که لیاقتش رو دارید برسید ... ان شا الله ..

ممنونم از حسن نظرتون.لطف دارید

ashkan سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:29 ق.ظ

اقای دهقان عزیز،اراده،پشتکار و خلاقیت شما ستودنی است،امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید دوستی شما باعث افتخار بندست.

نظر لطفتونه محبت دارین دوست عزیز

Sana جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:11 ب.ظ

به به... خیلی زیبا بود...قشنگ ترین قسمت این به قول خودتون زندگینامه، اراده ای بود که تو هر بخش از زندگی به خرج دادید و واقعاً من رو شگفت زده کرد.امیدوارم تو تمام برهه های زندگی این پشتکارتونو داشته باشید و از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت می کنم...

متشکر هستم از ابراز محبت شما دوست بزرگوار و عزیز

Chist.a یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:27 ب.ظ

علی عزیز واقعا بهتون افتخار میکنم. فوق العاده پشتکار قوی دارید. و بسیار زیبا و دلنشین شرح حال زندگی و رسیدن به ارزوی خود را نوشته اید. امیدوارم همیشه شاد و پیروز و موفق باشید. با ارزوی موفقیت های بزرگتر و بیشتر برای شما.

ممنون از شما

سعیده یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:27 ب.ظ

علی جان .بیو گرافی زیبایی بود .سختی های زیادی کشیدی.من چند بار خوندم .واقعاکه مثل کوه استواری انشاالاه در تمام مراحل زندگیت موفق وشاد باشی.

Shabnam جمعه 13 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:48 ب.ظ

درود بر شرف و ارادت
یکی از بهترین قصه های زندگی که تا به حال خوندم .... قصه زندگیت رو خودت با توان و با اراده و شجاعت و عشق نوشتی ....

از حسن نظر سرکارعالی ممنونم.

نفیسه امیری چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 01:37 ق.ظ

واقعا باعث افتخار هستین،امیدوارم روز به روز موفق تر باشین و بیشتر پیشرفتتونو ببینیم

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد